سلام به دوستای خوبم
من همیشه تو زندگیم سعی میکنم اطرافیانمو درک کنم خوب یکم این موضوع سخته امروز از صبح که بیدار شدم بعد از صدا زدن خانواده ام برای خوردن صبحانه رفتم داداش کوچکمم نون تازه خریده بود با دیدن نون تازه چشمام برق زد دلمو صابون زدم سرعتمو بیشتر کردم واسه رسیدن به سفره واسه خوردن صبحونه بعد از سیر کردن خودم احساس سنگینی کردم که رو کاناپه ولو شدم که پدرم یه نگاه اخمو بهم کرد و منم خودمو زدم به ندیدن دوساعتی رو کاناپه بودمو با گوشی بازی میکردم تو تلگرام بودم که یه پیغام جدید دریافت کردم دختری بود به نام هستی که داخل سایت باهاشون آشنا شده بودم بعد از یک ساعتی رد و بدل کردن پی ام هستی خانوم رفت واسه نهار منم بلند شدم تا تو تمیز کردن خونه به مادرم کمک کنم تی رو برداشتم زیر مبل ها و کاناپه ها رو تی کشیدم بعد زنگ خونه خورد خواهرم واسه ناهار اومده بودن خونمون خواهرم ودامادمون و عشق دایی نیایش خانوم که بعد کارم بغلش کردم و سرگرم شدم تا پدرم از سر کار برسه تا کنار هم ناهار بخوریم که ساعت 3:15 دقیقه بود که رسید همراهی کردم برای انداختن سفره شیرین پلوی مادرم حرف نداره خلاصه دور سفره نشستیم مشغول خوردن شدیم که نیایش خانوم با گریه هاش مادرشو اذیت میکرد که من غذامو زودتر خوردم بچه رو گرفتمو تلاش کردم بخوابونم بلاخره موفق شدم بعدش مشغول نوشتم خلاصه ای از زندگی امروزم رو واسه شما عزیزان امیدوارم جالب باشه براتون
کلمات کلیدی: